زيباتر ازنگاه تو، هرگز نديده ام
اين شد كه از تمامي مردم بريده ام
با خود نشسته ام كه دراين روزهاي تلخ
نام تورا چگونه و از كي شنيده ام؟
باز از ميان اين همه اسم تصنعي
خطي به دور اسم قشنگت كشيده ام
خطي بدور اسم تو اي مهربان ترين
يعني تورا براي خودم برگزيده ام
تنها گواه صادق عشق ميان ماست
اين دستمال خيس به آب دوديده ام
اين دستمال كاغذ نرم سفيد رنگ
من بارها به زير دو ابرو كشيده ام
در دوره اي كه هركه به فكرغنيمت است
عشق تورا به قيمت جانم خريده ام
بين من وتو فاصله بسيار بوده است
با اين وجود فاصله ام را دويده ام
مثل پرنده، خسته از اين ماجراي تلخ
از شاخه اي به شاخه ديگر پريده ام
فرصت به ما نداد زمان زندگي كنيم
سارا تمام شد، رگ خود را بريده ام
ديگر وقوع معجزه هم كارساز نيست
چون نقطه اي به آخراين خط رسيده ام
ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
آه ازآن نرگس جادو كه چه بازي انگيخت
آه ازآن مست كه با مردم هشيار چه كرد
اشك من رنگ شفق يافت ز بي مهري يار
طالع بي شفقّت بين كه درين كار چه كرد
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سَحَر
وه كه با خرمن مجنون دل افگار چه كرد
ساقيا جام ميم ده كه نگارنده غيب
نيست معلوم كه در پرده اسرار چه كرد
آنكه پر نقش زد اين دايره مينايي
كس ندانست كه در گردش پرگار چه كرد
فكر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد
متن عاشقانه
____________________________
اسم من توي شلوغي دلت گم ميشد
عشق بازيچه ي هر روزه ي مردم ميشد
شعر عرفاني تو «مست» به يك «خُم» ميشد!
كمتر از عشق بگو ، كم بكن آزارت را
با لب و سينه ي زن ، سبك جدا ساخته اي
به تمام ادب و شعر ، تُف انداخته اي
سكه ها بُرده ولي مردي خود باخته اي!
پس بگير از لب من ، بوسه ي كشدارت را
«آستين» و يقه ات بسته ، مؤدب باشي
هركجا شعر جديد است ، معذب باشي
بين صد «درد» فقط منتقد «لب» باشي
گرچه سخت است كه قايم بكني «مار»ت را
هر كسي گفت كه: «احسنت!» ، عنايت كردي
هر كسي منتقدت بود ، شكايت كردي
به همين سبك فسيلي ت ، قناعت كردي!
دود كن توي هوا بسته ي سيگارت را
شاعر ملي يك مشت خر و خُل بودي
نقش يك شخصيت خوب ، در اين رُل بودي
همه ي شعر فقط شمع! فقط گُل بودي!
گل من! ما كه نديديم به جز خارت را!
متن عاشقانه
_______________________
ديشب به سيل اشك ره خواب مي زدم
نقشي به ياد خطّ تو بر آب مي زدم
ابروي يار در نظر و خرقه سوخته
جامي به ياد گوشه محراب مي زدم
هر مرغ فكر كز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طرّه توبه مضراب مي زدم
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم
چشمم به روي ساقي و گوشم به قول چنگ
فالي به چشم و گوش درين باب مي زدم
نقش خيال روي تو تا وقت صبحدم
بر كارگاه ديده بي خواب مي زدم
ساقي به صوت اين غزلم كاسه مي گرفت
مي گفتم اين سرود و مي ناب مي زدم
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و كام
بر نام عمر و دولت احباب مي زدم
اي زيباترين حملههاي جنونم
اي سفر خنجر در بافتهايم
اي ژرف رفتن دشنه
بانوي من، بر غرق من بيفزاي
كه دريا صدايم ميكند
برمرگ من بيفزاي ،شايد مرگ چون هلاكم كرد زندهام سازد
پيكر تو نقشهي جغرافياييِ من است
ديگر مرا با نقشهي جهان كاري نيست
من كهنترين پايتخت اندوهم
و زخمم نقشي از ايام فرعونان
درد من چون لكهاي روغن
از بيروت تا چين گسترده است
درد من كاروانيست
كه خليفگان شام در سدهي هفتمين
تا چين گسيل كردهاند
و در دهان اژدها گم گشته است.
متن عاشقانه
دگر آن شب است امشب كه ز پي سحر ندارد
من و باز آن دعاها كه يكي اثر ندارد
من و زخم تيزدستي كه زد آنچنان به تيغم
كه سرم فتاده در خاك و تنم خبر ندارد
همه زهر خورده پيكان خورم و رطب شمارم
چه كنم كه نخل حرمان به از اين ثمر ندارد
ز لبي چنان كه بارد شكرش ز شكرستان
همه زهر دارد اما چه كند شكر ندارد
به هواي باغ مرغان همه بالها گشاده
به شكنج دام مرغي چه كند كه پر ندارد
بكش و بسوز و بگذر منگر به اينكه عاشق
بجز اينكه مهر ورزد گنهي دگر ندارد
مي وصل نيست وحشي به خمار هجر خو كن
كه شراب نااميدي غم دردسر ندارد
در سرنوشت ما
هرگز بسان خط موازي
چونان دو ريل خط قطاري كه مي روند
امكان آن تلاقي پاك نگاه ، نيست
باور تو مي كني
من ديده ام دو خط موازي
در نقطه اي به هم
نزديك مي شوند
نزديك تر ، به قصد تلاقي
كنار هم
بي اعتنا به رسم توازي ، به روزگار
با باور رسيدن هنگامه وصال
تقدير ديگري رقم زده ، نزديك مي شوند
دستان به دست هم سپرده ، ملاقات مي شوند
يعني كه مي شود دوباره يكي شد به روزگار
آهسته گوش كن
وقتي كه خط آهني بتواند رقم زند
رسم تلاقي و ديدار آشنا
ما نيز قادريم
آري تو شك مكن
تقدير دست ماست
پايان سرنوشت
بايد ز سر ، نوشت
در ايستگاه عشق
در يك تلاقي زيباي عاشقي
آن لحظه ي به هم رسيدن چشمان پاك ما
زيبا زمانه ديدار
مي رسد...
متن عاشقانه