كه اعتدال را در آدمي زائل مي كند. اغلب كسانيكه داراي آن هستند يا ثروت خود را مبالغه شده مي بينند و يا دست كم. اگر جزو دسته ي جديدِ “من تفريحي كار مي كنم” نباشيم همه ي ما براي دست يافتن به زندگي بهتر، يا مالي يا موقعيت اجتماعي، كار مي كنيم.
دورادور شخصي را مي شناسم كه صاحب بزرگترين ساختمان تجاري بعد از پل مدرس به چمران است. تكرار مي كنم، “سند تجاري” نه موقعيت اداري. او صاحب دو عدد از بزرگترين رستورانهاي لوكس تهران، يك آجيل فروشي زنجيره اي خيلي معروف و سه عدد ملك ويلايي در همان حوالي هم هست. اين آنچه است كه همه مي دانند، هر چه غير از اين هم دارد نوش جانش باشد.
منش و رفتاري كه اين آقا دارد با بسياري از كساني كه تعداد سندهايشان از دو تا شش دانگ به سه رسيده است و دچار خودبزرگ پنداري شده اند قابل مقايسه نيست.
ماشين پلوخوري دارد ولي با يك ال نود سفيد در سطح شهري مانند تهران تردد مي كند. لباسهايش دو پله بهتر از معمولي است. آن طور كه نتيجه ي تحقيقات ميداني من نشان مي دهد هرگز ديده نشده سراپاي خود را با كارتيه يا لويي ويتان كاغذ كادو كند.
ساعت دستش خيلي معمولي تر از آنهاست كه پنير براي نان شبشان ندارند ولي سايت رولكس را از عقب به جلو و جلو به عقب با ترتيل از حفظ هستند.
فقط مي توان گفت يا تعريف اين بزرگوار از ثروت متفاوت است يا آن ديگران اشتباه توجيه شده اند.عده ي ديگري از افراد داراي ثروت هم هستند كه همواره موجودي خود را دست پايين مي انگارند. در وحشت آينده اي موهوم از آنچه دارند لذت نمي برند چون بلد نيستند.
روزها را شب مي كنند تا به نقطه اي فرضي كه خود تعيين كرده اند برسند. اين افراد اغلب متوجه اين كه در حال طي كردن اين مسير پر اضطراب چه چيزهايي را از دست مي دهند نيستند.
مانند اسبي كه چشم بند به وي زده باشند در حال نگاه كردن به جلو مي دوند بدون اينكه تصور درستي از اطراف خود را داشته باشند.
اغلب وراث اين افراد فاتحه اي مجلسي برايشان خواهند خواند و اگر مرام داشته باشند مجلس ترحيمي پر ابهت برگزار خواهند كرد.
نسل دوم اين افراد، چه بچه هايشان باشند و چه خواهرزاده و برادرزاده ها، اغلب به همان دسته ي خودبزرگ بينها مي پيوندند و از اين ثروت انباشته لذت مي برند و كيفش را ميكنند.
اينها آن دسته از بشريت هستند كه چون با ماشين نمي توان وارد سالن پذيرايي يا ويلايي شد، ساعتها در فلان بنز مدل آنچناني يا رنج روُوِر “ليميتد اديشن” ترافيك شب جمعه ي خيابان فرشته را به جان مي خرند تا خودرويشان ديده شود.
با دقت بيشتر به اطرافتان بنگريد. به جرأت مي توان گفت ثروت هميشه راحتي و آسايش به همراه دارد ولي به نظر من يكي از عوارض بارز آن زائل كردن اعتدال است. ثروتمندان متواضع و معتدل بسيار كم اند.
فرويد ميگويد: « تمدن از آنجا آغاز شد كه انسان به جاي سنگ، كلمه پرتاب كرد.»
انگار انسان متمدن فهميده بود سنگها بهاندازه كافي دردناك نيستند و ديگر پاسخگوي پرخاشگري او نخواهند بود. كلمات متنوعتر از سنگها بودند، ميشد قبل از پرت كردن، انتخاب كرد كه چقدر دردآور يا ويرانگر باشند. از سنگها ميشد گريخت اما از كلمات نه.
درد سنگها و كبوديشان فقط تا چند روز باقي ميماندند اما كلمات ميتوانستند تا آخر عمر همراه روز و شب و خواب و بيداري باشند و چنان چسبنده و پنهان در گوشهاي از روانمان زندگي كنند كه دست هيچ رواندرمانگري در هيچ جلسه درماني به آنها نرسد. كدام سنگ چنين قدرتمند بود؟
ما سنگهايمان را پشت درهاي تمدن جا گذاشتيم، اما آموختيم كه چگونه آن حجم از خشونت و بيزاري و نفرت را در ابزار دقيقترمان كه كلمات بودند، بگنجانيم. ياد گرفتيم كه چطور گوشههايشان را تيز كنيم، لحن را به آن اضافه كنيم و طوري پرتابشان كنيم كه حتي به نظر پيام دوستي بيايند!
انسان متمدن امروز در برابر كلمات بيدفاعتر است چون ديگر سپري در كار نيست.
يادمان باشد قبل از پرتاب سنگها، به اين فكر كنيم كه هيچ انساني رويينروان نيست! حرف باد هوا نيست، حرف آسيب ميزند. حرف ميشكند ميكشد و زنده ميكند.
با همين كلمات به قول حميد مصدق «ميتواني تو به من زندگاني بخشي، يا بگيري از من آنچه را ميبخشي»
كلمات را بهدقت، بااحتياط و مشفقانه انتخاب كنيم.قبل از نوشتن و گفتن هر نظري چند ثانيه مكث كنيم و بعد دهانمان را باز كنيم
من چاي را توي ليوان بلوري دسته دار دوست دارم، هنوز هم رنگ سياه، رنگ محبوبم نيست گرچه به تازگي يك مانتوي مشكي خريده ام.
گوشواره هايم را هنوز عاشقانه و كمي بچگانه دوست دارم، گاهي شب ها از سر بيكاري آن ها را روي فرش رديف مي كنم به تماشا. هنوز هم ويترين كتابفروشي ميخكوبم مي كند، به مينا سپرده ام اگر روزي گم شدم توي لوازم التحريرفروشي دنبالم بگردد.
هنوز مست صداي احمد كايا هستم و سزن آكسو. براي آنهايي كه دوستشان دارم هنوز با همان شوق آشپزي مي كنم.
ظرف شستن را هنوز مثل قديم دوست دارم. خيلي وقت است نعلبكي تازه نخريده ام راستش بدم نمي آيد از جمعه بازارپروانه يك دست از آن قديمي ها بخرم. هنوز هم گبه را به فرش ابريشم ترجيح مي دهم. هنوز هم با وسواس هديه مي خرم و تولدها را از بَرم. هنوز هم آسمان بي ابر را براي خط گذر هواپيماها دوست دارم. دوباره با بيژن نجدي رفيق شده ام، هنوز هم نمي دانم او را بيشتر دوست دارم يا احمد محمود را. هنوز توي ماستم چند دانه انگور مي ريزم، فصل انگور نباشد، كشمش.
كمتر از سابق سفر مي روم و آن چمدان سياه چرخدار تهنيت را گذاشته ام دور از چشم، در انباري خانه مينا تا وسوسه نشوم. هنوز هم به شب خيره مي شوم، به نگين گفته ام تصميمات مهم زندگي را بگذارد براي روز، شب سنگين است،غم دارد. هنوز هم تا مي توانم مي خوانم و مي نويسم، زياد فيلم مي بينم، عاشق فيلم هاي نوري بيلگه جيلانم،خواب زمستاني، روزي روزگاري در آناتولي. هنوز هم اخبار را دنبال مي كنم، به وقت خبر بد بغض مي كنم و اشك هايم را پنهان مي كنم.
هنوز هم خواب شب را دوست ندارم، دوستي با اعداد را هم، برايم مهم نيست چند هفته ديگر چهل و هشت ساله مي شوم. هنوز هم عاشق كلمه « فردا » هستم.هنوز منتظرم اتفاق خوبي بيفتد
دقت كرده ايد كه آدم هاي بيخيال و خوش بين؛ خوشبخت ترند و مسير زندگي شان به مراتب هموارتر است؟ و بالعكس؛ آدم هاي بدبين، در هر مسيري كه وارد شدند سختي و ناملايمات بيشتري متحمل مي شوند و به قولي؛ بخت با آنها يار نيست ؟!
اما اين جريان هيچ ارتباطي با شانس يا بخت و اقبال ندارد اين همان نيروي تفكر و كلام آن آدم است كه همچون بومرگي از سلول هاي ذهن و زبانش رها شده و با نيرويي دوچندان، به سمت خودش باز مي گردد.
سرنوشت ما، مجموع افكار و حرف هايي ست كه در ذهن انباشته و بر زبان و در محيط زيستمان، جاري كرده ايم.
محال است به سقوط بينديشي و پرواز كني، به سكون بينديشي و عبور كني، يا دائم از اتفاقات ناگوار سخن بگويي و ميزبان معجزه و رويدادهاي خوب باشي .
كائنات حول محور انرژي و فركانسِ ذهن آدم ها مي چرخد، باورها را جذب كرده و تجربه ي همان ها را به آدم ها مي بخشد . هر آن كسي كه در ذهن و افكارت از خودت ساخته اي، همان خواهي شد .
طول مي كشد تا همه اين قانون رابپذيرند.و طول مي كشد كه همه ي مردم جهان از قدرت فكر و كلامشان مطلع شوند، اين موضوعِ ساده را پذيرفته و هوشمندانه از نيروي خارق العاده ي آن، به نفع خودشان بهره بجويند .
اگر مي دانستيم افكارمان تا چه اندازه قدرتمند و كلاممان تا چه اندازه تاثيرگذار است؛ "نه هر فكري را به دريچه ي ذهنمان راه مي داديم" و نه هر حرفي را به زبان مي رانديم .
تجربه ها و رويدادهاي مرتبط با ما، انعكاس انديشه و كلام و باورهاي ماست و ما تبلور مجسمي هستيم از مجموع همين افكار و باورها
كائنات شعور دارد.كائنات مي بيند و مي شنود و مي فهمد و طوطي وار؛ تجربه ي چيزي كه به آن انديشيده و از آن حرف زده ايم را با جديتي تمام، به سمت ما روانه مي كند.
اين همان قانون بازتابِ آينه اي ست؛ نيروي وارد شده، به همان شكل، اما با قدرتي چندين برابر، به سمت مبدأ، باز مي گردد .
هر حرفي را نزن و به هر آنچه نبايد؛ فكر نكن. كائنات را ديواري فرض كن؛ اگر مشت بزني، اين دستان توست كه آسيب مي بيند، اما اگر به اصالتِ ديوار،مؤمن شوي و به استحكام آن تكيه كني؛ امن و آرام خواهي بود .
حواست باشد كه نيروي خشم و بدبينيِ هر مشتِ رها شده، به وجودِ خودت باز مي گردد،با ديوار، مقابله نكن.اصالتش را بپذير و با اطميناني عميق، به آن تكيه كن